داستان لاکی لاک پشت

لاکی یک لاک پشت 🐢 کوچک بود که چندان مدرسه 🏢 رفتن را دوست نداشت. نشستن در کلاس و گوش کردن به معلم برای ساعت ها، او را خسته می کرد و او خشمگین می شد.

اگر بچه ها کتاب، مداد یا دفتر او را می گرفتند یا او را هل می دادند، او بسیار خشمگین 😡 می شد. گاهی برای مقابله، او هم بچه ها را هل می داد یا حرف های بد به آن ها می زد و طبعاً مدتی بچه ها با او بازی می کردند.

 اما زیاد طول نمی کشید که دوباره لاک پشت کوچولو سر چیزهای کوچک عصبانی می شد و یا شروع به دعوا می کرد و دوستانش را از خود می رنجاند.

چی شده که رفته ای توی لاک خودت ⁉️

یک روز لاک پشت کوچولو، تنها و غمگین و عصبانی در گوشه ای از حیاط مدرسه ایستاده بود  و به بازی کردن بچه ها نگاه می کرد. 

در این لحظه، آقا معلم که لاک پشت پیر و مهربانی بود، آرام به او نزدیک شد و از او پرسید: 

« چرا با بچه ها بازی ⚽️ نمی کنی و گوشه ای تنها ایستاده ای؟ انگار زیاد از آمدن به مدرسه خوشحال نیستی؟ »

لاکی به صورت مهربان معلمش که لبخند می زد نگاهی کرد و گفت: « من دوست ندارم که به مدرسه بیایم. هر کاری که می کنم نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. خیلی زود عصبانی می شوم و بچه ها هم، دیگر با من بازی نمی کنند. »چی شده که رفته ای توی لاک خودت؟!

معلم دانا گفت: « ولی تو همیشه راه حل 🎯 مشکلت را با خود داری. راه حل تو همین لاکی است که بر پشت خودت حمل می کنی! وقتی خیلی عصبانی و خشمگین هستی و نمی توانی خودت را کنترل کنی، برو توی لاک.

توی لاک می توانی آرامش پیدا کنی و وقتی آرام شدی بیا بیرون.

 من هم هر وقت لازم است که به لاکم بروم، به خود می گویم لحظه ای صبر کن.

یک نفس خیلی بلند می کشم و گاهی هم دو سه نفس عمیق، و بالاخره از خودم می پرسم مشکل چیه و بعد متوجه میشم چطور میتونم از اطرافیانم کمک بگیرم برای خوب کردن حالم.

موژان حاجی حسینی/ روانشناس کودک و نوجوان